ﻮﺎﻧ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺎﺳﻪ ﺷﺮ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧ میگذاشت. ﻣﺎﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﻣآمد، ﺷﺮ را میخورد ﻭ سکها ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﻮﺎﻥ ﻣﺮﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺴﺮﺵ ﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻨﺪ. ﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ.
ﻫﻤﻦ ﺎﺭ را ﺮﺩ.
ﻭﻟ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤ ﺷﺪ و ﺴﺮ را نیش زد و ﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﻮﺎﻥ ﻣﺪﺗ ﺑﻌﺪ ﺑﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺎﺳﻪ ﺷﺮ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺬﺍﺷﺖ.
ﻣﺎﺭ ﺷﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﻪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﺮ ﻧﺎور، ﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮ ﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﺪﻩام را.»
ﺎﻫ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ
گندم ی را گرفتند و سوار بر الاغ در شهر میچرخاندند.
مردم هم میخندیدن و هل هله میکردند
سرباز خطاب به گفت: سخت میگذرد؟؟
پاسخ داد گندم ها را که خوردم.
سواری هم کردم.
مردم هم شاد شدند و میخندند چی از این بهتر؟؟؟
حکایت مملکت ماست؛بیت المالو میخورن؛بنزشو هم سوار میشن؛ما مردم هم جوک میسازیم و میخندیم
درباره این سایت