جملات کوتاه



ﻮﺎﻧ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺎﺳﻪ ﺷﺮ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﻣ‌آمد، ﺷﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌ا ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت.

ﻮﺎﻥ ﻣﺮﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺴﺮﺵ ﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻨﺪ. ﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ.

ﻫﻤﻦ ﺎﺭ را ﺮﺩ.

ﻭﻟ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤ ﺷﺪ و ﺴﺮ را نیش زد و ﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﻮﺎﻥ ﻣﺪﺗ ﺑﻌﺪ ﺑﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺎﺳﻪ ﺷﺮ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺬﺍﺷﺖ.

ﻣﺎﺭ ﺷﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﻪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﺮ ﻧﺎور، ﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮ ﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﺪﻩام را.»

ﺎﻫ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ


گندم ی را گرفتند و سوار بر الاغ در شهر میچرخاندند.
مردم هم میخندیدن و هل هله میکردند
سرباز خطاب به گفت: سخت میگذرد؟؟
پاسخ داد گندم ها را که خوردم.
سواری هم کردم.
مردم هم شاد شدند و میخندند چی از این بهتر؟؟؟

حکایت مملکت ماست؛بیت المالو میخورن؛بنزشو هم سوار میشن؛ما مردم هم جوک میسازیم و میخندیم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید اسپری تاخیری میز کار صنعتی زلزله قابل پیش بینی است هنر جدید مشاوره تحصیلی آینه و مس مدرسه مدیریت فرایند آیدانا Terry